چرا کمتر از آن اشکی که از مژگانم آویزد


دود بر گونه ام آرام و در دامانم آویزد؟

چرا کمتر از آن آهی که از شوق لبت هر دم


درون سینه در موج غم پنهانم آویزد؟

چرا کمتر ز شیطانی، که با افسون نو هر شب


به پرهیزم زند لبخند و در ایمانم آویزد؟

ترا چون چشمه می خواهم که چون گیرد در آغوشم


هزار الماس زیبا بر تن عریانم آویزد

به عشقت خو چنان کردم که خواهم از خد ا هردم


که سرکش تر شود این شعله و در جانم آویزد

منم آن گلبن آزرده از آسیب پاییزی


که توفان جدایی در تن لرزانم آویزد

چو نیلوفر که آویزد به سروی در چمن، سیمین!


کند گل نغمه های شعر و در دیوانم آویزد.